ساعت 13:05 "آیین دوست یابی"رو تموم کردم.نمیدونم چرا حال خوبی ندارم خیلی عصبی و سرخورده م نیاز به آرامش و سکوت دارم،بی دلیل عصبی نیستم اما دلایلم خیلی چنگی به دل نمیزنه،از حرفای اعضای خانواده و سر و صداهاشون تهوع گرفتم دلم نمیخواد صداشونو بشنوم،فشار بدی رومه و نمیدونم باید چیکار کنم.اولین باره که از نوشتن حالم بهم میخوره از خودم و نوشتن و از وبلاگ.
برشی از کتاب :
فراموش نکنید که کسی ممکن است کاملا در اشتباه باشد اما خودش نداند.او را محکوم نکنید.ه
وقتی که گفته شد بیا معلم پیش دبستانی بشو هنگ کردم،مونده بودم چی بگم که مدیر محترمتون گفت به عنوان کمک مربی با این همکارمون کار کنم ولی یه فرق اساسی داشتاونم اینکه دو روز اول هفته خودم تنها بودم،یه کلاس ۱۸ نفره پسر
از من انکار که نمیتونم و از اون دو نفر اصرار که تو میتونی
خلاصه که با اجبار قبول کردم و رفتم سر کلاس و این تازه شروع ماجرا بود
کلاسها تو یه زیر زمین بود که ۱۰_۱۵ تا پله میخورد میآمد پایین،از در ورودی که وارد میشدی روبه رو به روت یه
۱_ پسره تازه مدرسهشون تعطیل شده و ایستاده بود کنار خیابون، به هر کسی، چه سواره و چه پیاده، رد میشد میگفت" دربست"!
اومدم پیاده از کنارش رد بشم که برگشت گفت "خاله دربست میری؟"! خواستم چیزی نگم و رد بشم دیدم دلم رضا نیست، دستم رو تکون دادم و گفتم دربستی که نمیرم ولی اگه بخوای دربستی چَک میزنم، ۱۰ تا ۱۵ تا ۲۰ تا، هر چی که بخوای... ساکت شد!
نکته: قبل از اینکه هی تو مغز بچههامون فرو کنیم که دکتر بشید، مهندس بشید، این بشید و اون بشید که آدم حسا
درباره این سایت